
بی صدا در اعماق تنهایی دست و پا میزد..به امید بودنش ...میداندبا انکه بزرگ بود در قلب کوچک او جایی برای بودنش بود..قدم زدن زیر باران..چای خوردن های دونفره در پس بخار شیشه..خنده های خالی از غصه..تمام شد!همه شان!بازهم دست وپا میزند...بازهم فکر..فکر..فکر...یاداوری لحظه های شیرین بودنش..یک کوه..یک حامی..دلیل افتخار.دلیل غرور..اه که بی او بودن چه سخت است...بازهم دست و پا میزند...اینبار جرئه هایی از تنهایی در دهانش جای باز میکنند و راه تنگ نفس های بی امانش را تنگ تر میکنند...مرگ نزدیک است..بازهم فکر.. باز هم خاطره..یک موجود کم..خالی..در حال وابستن به اوست..رفتنش چقدر میتواند مهم باشد...اخرین دست و پاها...تنهایی تمام مجاری تنفسی اش را پر میکند..دیگر نای دست و پا زدن ندارد...حیف..حیف که نمیتواند برای انکه به امید بودنش روزهارا پشت سر گذاشته جان دهد...اخرین نفس..تمام...سوت پایان..کسی ساعت شنی را بر زمین کوبد تا لحظه مرگش ثبت شود..لحظه تمام شدن یک منفعل..لحظه تمام شدن یک تنها..لحظه تمام شدن یک دختر..لحظه تمام شدن دختری به اسم منیـ ـ ـ ـ ـکا..
نظرات شما عزیزان:

پاسخ:khahesh mikonm..sange ghabr baraye man mohem nist ..hadeaghal mitunm bgam unghadr k shoma fekr mikonin mohem nist..faghat baram kheili moheme koja va chejuri gharare bemiram va koja dafn khaham shod..sange ghabr ham az avamelie k adamo ba marg peivand mide baraye hamin man dar moredesh fekr kardam..
.................................
زغم کسی اسیرم که زمن خبر ندارد
عجب از محبت من که در او اثر ندارد
غلط است هرکه گوید دل به دل راه دارد
دل من زغصه خون شد دل او خبر ندارد
:: موضوعات مرتبط: my daily memory، ،
:: برچسبها: داستان مرگ مونیکا,
